جدول جو
جدول جو

معنی رنگ و رو - جستجوی لغت در جدول جو

رنگ و رو
کنایه از رنگ و ظاهر چیزی، زیبایی و درخشندگی، رنگ و روی، رنگ رو
تصویری از رنگ و رو
تصویر رنگ و رو
فرهنگ فارسی عمید
رنگ و رو
(رَ گُ)
لون و ظاهر چیزی. لون و نمای چیزی.
- رنگ ورورفته، چیزی که لون و نما و ظاهر آن از حالت اصلی بگردیده باشد
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از رنگ و بو
تصویر رنگ و بو
کنایه از زیبایی و خوش بویی مثلاً رنگ و بوی گل
رونق و رواج، جمال و جلال، فر و شکوه، برای مثال ای گل تو نیز خاطر بلبل نگاه دار / کآنجا که رنگ وبوی بود گفتگو بود (حافظ - لغت نامه - رنگ وبوی)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از رنگ رو
تصویر رنگ رو
کنایه از رنگ و ظاهر چیزی، زیبایی و درخشندگی، رنگ و روی، رنگ و رو
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از رنگ و بوی
تصویر رنگ و بوی
کنایه از زیبایی و خوش بویی، رنگ و بو
فرهنگ فارسی عمید
آنچه رنگ و نمای آن از حالت اصلی برگشته و کم رنگ یا بی رنگ شده است، رنگ رفته، رنگ پریده، کهنه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از رنگ و روغن
تصویر رنگ و روغن
رنگی که با روغن مخلوط کنند و به کار ببرند، تصویری که با رنگ آمیخته به روغن کشیده شده باشد، رنگ روغن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از رنگ و روی
تصویر رنگ و روی
کنایه از رنگ و ظاهر چیزی، زیبایی و درخشندگی، رنگ رو، رنگ و رو
فرهنگ فارسی عمید
(رَ گُرَ / رُو غَ)
در اصطلاح نقاشی پرده ها و تابلوهایی را گویند که با رنگ آمیخته با روغن تصویر شده باشند. مقابل سیاه قلم و آب و رنگ
لغت نامه دهخدا
(رَ گُ)
رنگ و بوی. رجوع به رنگ و بوی شود
لغت نامه دهخدا
(رَ گُ)
شأن و شوکت. (برهان قاطع). کر و فر. (برهان قاطع) (آنندراج). جلال و جمال. طمطراق. رونق و صفا. اعتبار و شکوه. زیبایی و وجاهت و با لفظ گرفتن و کشیدن و داشتن مستعمل است. (آنندراج) :
بر آن تخت سودابۀ ماهروی
بسان بهشتی پر از رنگ و بوی.
فردوسی.
چو آمد به ترمد در و بام و کوی
بسان بهاران پر از رنگ و بوی.
فردوسی.
ابا پیل گردون کش و رنگ و بوی
ز خاور به ایران نهادند روی.
فردوسی.
چو کهتر چنین باشد و مهتر اوی
نماند بر این بوم و بر رنگ و بوی.
فردوسی.
ای گل تو نیز خاطر بلبل نگاه دار
کآنجا که رنگ و بوی بود گفتگو بود.
حافظ.
- رنگ و بوی آمدن از چیزی کسی را، نفع و فایده رسیدن. رجوع به رنگ ذیل معنی نفع و فایده شود:
بهنگام پدرود کردنش گفت:
که آزار داری ز من در نهفت
اگر هست با شاه ایران مگوی
نیاید ترا زین سخن رنگ و بوی.
فردوسی.
- رنگ و بوی بشدن، بی رونق و اعتبار شدن. شکوه و عظمت را از دست دادن:
بر رستم آمد یکی (طوس) چاره جوی
که امروز از این کار شد رنگ و بوی.
فردوسی.
- رنگ و بوی پراکنده شدن از جایی، سعادت و خرمی و رونق از آن جای برفتن. رجوع به رنگ و بوی بشدن شود:
از ایران پراکنده شد رنگ و بوی
سراسر به ویرانی آورد روی.
فردوسی.
- رنگ و بوی دادن به کاری، سر و صورت دادن به آن. به آیین و وضع صحیح بازآوردن آن کار:
شد آیین گشسپ اندر آن راه جوی
که آن رای را چون دهد رنگ و بوی.
فردوسی.
- رنگ و بوی دور شدن از کسی، بی اعتبار شدن. رفتن حیثیت وآبروی از کسی:
چو خاقان چین زینهاری شود
از آن برتری سوی خواری شود
شهنشاه شاید که بخشد بر اوی
چو یکباره زو دور شد رنگ و بوی.
فردوسی.
- رنگ و بوی نماندن، رونق و اعتباری نماندن. سعادت و خرمی و شکوه از جایی برفتن. رجوع به ترکیبات رنگ و بوی بشدن و رنگ و بوی پراکنده شدن شود:
چو کهتر چنین باشد و مهتر اوی
نماند بدین مرزما رنگ و بوی.
فردوسی.
، استعداد تمام. (برهان قاطع)، مجازاً، اوضاع. حالات. (یادداشت مؤلف) :
دگر کس نیارست گفتن بدوی
که این کار خود چیست وین رنگ و بوی.
فردوسی.
، لون و عطر. سرخی و سپیدی و سیاهی و عطریات که زنان زینت را بکار برند. (از یادداشت مؤلف) :
شخودند روی و بکندند موی
گسستند پیرایه و رنگ و بوی.
فردوسی.
دهد حسن عالم سراسر بدوی
کند بی نیازش ز رنگ و ز بوی.
فردوسی.
به دیبا و دینار و زر ودرم
به رنگ و به بوی و به بیش و به کم
بیاراست او را چو خرم بهار
فرستاد در شب بر شهریار.
فردوسی.
- بی رنگ و بوی، بدون زینت و زیور. آشفته حال و ژولیده:
از ایرانیان هرکه بد نامجوی
پیاده برفتند بی رنگ و بوی.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(رَ گِ)
لون مخصوص چهره. رنگ بشره.
- رنگ رورفته، رنگ پریده. بیرنگ شده. رجوع به رنگ پریده و رنگ پریدن شود
لغت نامه دهخدا
(تَ رَ / رِ دَ / دِ)
آنچه رنگش برود. آنچه رنگش ثابت نیست. جامه یا پارچه ای که رنگ آن از آفتاب بشود. رنگ باز (در لهجۀ مردم خراسان)
لغت نامه دهخدا
(قَ دَ رَ جَ / جِ کَ دَ)
رفت و روی. رفت و روب. رجوع به رفت و روی شود، جاروب. (ناظم الاطباء) ، خاشاکی که از رفتن خانه حاصل شود. صاحب السامی فی الاسامی میگوید: الحصاله و الخمامه، رفت و روی خرمن. (یادداشت مؤلف) ، جاروب کردن. (از ناظم الاطباء). رفت و روب. جاروب کردن. پاکیزه کردن. (لغت محلی شوشتر نسخۀ خطی کتاب خانه مؤلف).
- رفت و رو کردن، جاروب کردن. پاکیزه کردن. رفتن. روبیدن:
ما جوی شیر و قصر زبرجد گذاشتیم
ساقی بگو که میکده را رفت و رو کنند.
بابافغانی شیرازی (از آنندراج).
رجوع به رفت و روب و رفت و روی شود، غارت کردن را نیز گویند. (لغت محلی شوشتر)
لغت نامه دهخدا
تصویری از رنگ و بوی
تصویر رنگ و بوی
شان و شوکت، رونق و صفا، زیبائی و وجاهت، اعتبار و شکوه
فرهنگ لغت هوشیار
رنگی که مایه اصلی آمیخته با آن روغن مخصوص باشد رنگ روغن مقابل آبرنگ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رنگ رو
تصویر رنگ رو
رنگ صورت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری که با رنگ آمیخته با روغن کشیده شده باشد مقابل آبرنگی، نقاشیی که با رنگهای آمیخته با روغن صورت گیرد
فرهنگ لغت هوشیار
رفت و آمد، آمد و شد
فرهنگ گویش مازندرانی
شادابی چهره، خوش رنگی
فرهنگ گویش مازندرانی